رواق

دارالولایه

دارالولایه

خیانت

خیانت

از وقتی مضمون تکراری اشعارم شد

که نگینم را در رکاب دیگری دیدم....

 

سید علی رضا طباطبایی اصیل

می ترسی...

از چشمت از این کاسه ی لبریز می ترسم

من اصلا از آیات کفر آمیز می ترسم

وقتی بهار سال من بی تو رقم خورده ست

بدجور از تنهایی پاییز می ترسم

تنها نه غم ، نه درد ، نه غصه ، نه بی تابی

بی تو از این خوشحال بودن نیز می ترسم

وقتی نباشی هر کجا باشم پر ازدردم

فرقی ندارد قونیه ، تبریز ، می ترسم

گفتند با سیگار باید سوخت تا جان داد

از پاکت خالی روی میز می ترسم

بعد از تو من مُردم شبی صدبار ، باور کن

از هرچه شعر شاد روح انگیز می ترسم

ای باد همبستر شدن با موی او بس نیست ؟

بگذر از این شب ، جان من برخیز ...

محمد حسن کریمی

کمای عشق

دیگرنمی دانم چگونه شعرگفتن را

دربیت ها فکرتو کردن،باتوماندن را

افتاده ام من درکمای عشق و میپرسم

فرق میان زندگی سرد و مردن را

امشب هوای شعربارانیست مانند

وقتی که فهمیدم چه ساده دلبریدن را

میخوردم ازبالا به شیشه تاکه یک لحظه

شایدببینی مردن وجان کندن من را

من عاشقت بودم ولی کارتویادم داد
ازیک هوس تاابروازعشق بردن را

هروقت ازتوشعرگفتم اشباهی شد

دیگرنمی دانم چگونه از تو گفتن را     

سید علی رضا طباطبایی اصیل

 

تماشای قلم

امشب قلم نشسته تماشاکندتورا

آخر چگونه درغزلش جا کند تو را

شعرم پراستعاروتشبیه می شود

وقتی غزل به شیشه ی دل،هاکندتورا

نقاشی نگاه تو بارنگها چه سخت

شاعرشدم که واژه تمناکندتورا

اصلافریب چشم تورا خورده بوددل

شاید که چشم توست که زیباکندتورا

لب چیز دیگریست ، میان غزل پرید

ساقی که آخرم شده پیداکندتورا.....

 

سیدعلی رضاطباطبایی اصیل

بلد راه

از غیــب فرستادی و انــگار گرفتم

شعری که در آن قافیه از یار گرفتم

یکبار دو بند از دو سه تا تار گرفتم

یکبار هم از حــلقه ی آن دار گرفتم

 

خوب است که رزق شب من دست تو افتاد

چشـمان تو مضــمون و قوافــی به دلــم داد

 

از عــــشـق نوشـتـــم دلــم آرام ندارد

ســـاقـی تو نبــاشی هــوس جام ندارد

بی لطف تو هم شاعرت الهـــام ندارد

هم این که غزل مطلع و فرجام ندارد

 

شاعــر نشدم جــور کــنم قافیــه ها را

شاعر شده ام وصف کنم چشم شما را

 

باید بــنویسم که تویــی ماه تر از ماه

از مرتبه ی تو شده دست همه کـوتاه

در صبر تو هر کوه برابر شده با کاه

مــن در خــم راهم کمـکم کن بلد راه!

 

شـاعــر شدم اقــرار کنم بی بدلی تو

محبوب ترین قالب شعری غزلی تو!

 

از اشک تو خوردن همه ی حسرت دریا

صـــد طعنه زده چشم تو بر وسعـت دریا

کــی قــطره بفهمد کـمی از حکمت دریا؟

عطــشان مــنم و آب تویی حضرت دریا!

 

یک قطره ی کوچک به تمنای تو آمد

دریا شده هر کس که به دریای تو آمد

 

من در خــم یک کوچه اسیرم تو کجایی؟

مانــدم بــنــویـسم بـشــری یا که خدایی؟

امـشــب دل مـن پـر زده ایـوان طـلایـی

الحق و الانصاف عجب صحن و سرایی

 

رخصت بده تا شاعر چشمان تو باشم

با دل نجــف و زائــر ایــوان تو باشم

 

حسین صادقی

رنگی پریده

در آسمان شبیهِ به سنگی پریده امـــ

یک لحظه دیر،بعد درنگی پریده امـــ

 

در راه آبروی تو بی رحم میشوم

بر دوش سرو همچو پلنگی پریده امـــ

 

در عمق آب تنگˆ نفس میشوم خدا ...

بیرون آب همچو نهنگی پریده امـــ

 

نقّاش گشته ام که چو کوهی کِشم تو را

هنگام رسم کوه چو «رنگی پریده» امـــ

 

من یک مگس در عرصه ی سیمرغ گشته ام

در عرصه ای که همچو ملنگی پریده امـــ

محمد مهدی زمانی

لالایی سه شعبه

تیری پرید و شاخه گلی را درید و رفت                         این حمله در جواب نقاضای آب بود

 

 خونی که از گلوی علی تاخدا رسید                           شاید که در زمین نزول عذاب بود

 

لالایی سه شعبه و حلقی که پاره شد                       کابوس های زخمی خواب رباب بود

 

این واژه ها و شاعردلخسته راببخش                      شاعر فقط به فکر تصاویر ناب بود

سیدعلی رضاطباطبایی اصیل

 

گریه ی زمین و زمان

درکربلا زمین و زمان گریه می کند                     گاهی پدر برای جوان گریه می کند

سن شهادتی که به شش ماه میرسد             طفلی برای دادن جان گریه می کند

ازنامه های دعوت مردم که ردشویم                  هرخط نامه های امان گریه می کند

تیری که راه حق خدا را هدف گرفت                    عاشق پریدورفت کمان گریه می کند

لالایی سه شعبه ومشکی که پاره شد             من شاهدم که آب روان گریه می کند



سیدعلی رضاطباطبایی اصیل                         

سرخیِ خونها مانده است

ازبس به درخیره شده،درجزیی ازمادرشده

می آید آیا یک نشان؟یا اینکه او پرپر شده؟

سهمیه ی دانشکده ، پول وحقوقی ازستاد

ازاین همه،عکسِ پدر،سهمیه ی دختر شده

روییدن یک شاخه غم،بر روی قلبِ یک نفر

یک باغ ازاندوه و غم،دارایی همسرشده

انشا نوشته یک پسر،موضوعِ آن ، پروازِگل

باران به دفترآمده،پروازاشک آورشده

یک سرفه ی بی انتها ، یک یادگاری روی مین

اینها همه پروانگی،درقلب،یادآورشده

سرخیِ خونها مانده است،با سرخیِ لبهایتان

من مانده ام آتش بس است،یا خیبری دیگر شده

محمدصادق کبیری

برخورد ماه و زمین

وقـتی کـه دست عـلمدار بـر زمـیـن افتاد         

یک  لحـظه  جاذبه  بیزار بـر زمیـن افتاد


دستـش قلـم شد و جوهر  ز خـون  گریست         

دستم  رهـا  شد و  خـــودکار بـر زمیـن افتاد


در لحظه ای  که ماه درخـشان هـلال شـــد         

در نیمه بود ماه و به یک بار بـر زمیـن افتاد


بـرخــورد ماه و زمیـن بــــود ولـحــظه ها        

آن لحـظه ای کـه ماه سـپـهدار بـر زمیـن افتاد


هـمخون خون خدا تـا که غرقه درخون شد        

هم ، خـونِ خــون خداوندگـار بـر زمیـن افتاد


در  پـای  رود  آیـنـه  ای  را  نـمــور کرد        

انـگــار چهره ی  پــروردگار بـر زمیـن افتاد


دیگر  نگو ؛ که  تاب  و  توانم  تمـام  شــد        

گویا  تمام  گردش  افـکار  بـر زمیـن افتاد

محمد مهدی زمانی