رواق

دارالولایه

دارالولایه

۳ مطلب با موضوع «حسین صادقی» ثبت شده است

تنهایی

 

دوباره پرسه زدن در خیــــــــــــال تنهایی                     نبود تو، من و این حس و حال تنهایی

نه اینکه بی کسی از من نخواست دل بکند                    منم که بعد تو هستــــم وبــــال  تنهایی

همیـــشه بال و پـــرم بودی و بــــگو حالا                    چگــونه پــر بزنــم با دو بـــال تنهایی

ببـــــــین که اول تــقویم من نوشــته شده:                     نه سال اسب و نه خرگوش، سال تنهایی

توهم شبـــــیه مــنی روبروت تنهایی ست                     بیا کـــنار خــــودم بی خــــیال تنهایی 

 

حسین صادقی

بلد راه

از غیــب فرستادی و انــگار گرفتم

شعری که در آن قافیه از یار گرفتم

یکبار دو بند از دو سه تا تار گرفتم

یکبار هم از حــلقه ی آن دار گرفتم

 

خوب است که رزق شب من دست تو افتاد

چشـمان تو مضــمون و قوافــی به دلــم داد

 

از عــــشـق نوشـتـــم دلــم آرام ندارد

ســـاقـی تو نبــاشی هــوس جام ندارد

بی لطف تو هم شاعرت الهـــام ندارد

هم این که غزل مطلع و فرجام ندارد

 

شاعــر نشدم جــور کــنم قافیــه ها را

شاعر شده ام وصف کنم چشم شما را

 

باید بــنویسم که تویــی ماه تر از ماه

از مرتبه ی تو شده دست همه کـوتاه

در صبر تو هر کوه برابر شده با کاه

مــن در خــم راهم کمـکم کن بلد راه!

 

شـاعــر شدم اقــرار کنم بی بدلی تو

محبوب ترین قالب شعری غزلی تو!

 

از اشک تو خوردن همه ی حسرت دریا

صـــد طعنه زده چشم تو بر وسعـت دریا

کــی قــطره بفهمد کـمی از حکمت دریا؟

عطــشان مــنم و آب تویی حضرت دریا!

 

یک قطره ی کوچک به تمنای تو آمد

دریا شده هر کس که به دریای تو آمد

 

من در خــم یک کوچه اسیرم تو کجایی؟

مانــدم بــنــویـسم بـشــری یا که خدایی؟

امـشــب دل مـن پـر زده ایـوان طـلایـی

الحق و الانصاف عجب صحن و سرایی

 

رخصت بده تا شاعر چشمان تو باشم

با دل نجــف و زائــر ایــوان تو باشم

 

حسین صادقی

طلب شاعر

شعر درگــیر قــوافی بشود در ضــرر است

یا که سرگرم به وزنش بشود بی ثــمر است

گفتن از حُسن نگار است که اصل هنر است

طلب شاعرتان گوشه ی چشمی نظـــر است

بنـــد ها در گــــره تاب دو تار افتاده

شعر در پیچ و خم گیسوی یار افتاده

درغــــزل های خدا بـیت تو بیت الغـــزل است

صد و ده در همه ی مسئله ها راه حـــــل است

هر چه وصف است برایت همه حکم بدل است

شعر ها هم هـمگی از تـو فقـط یک مــثل است

آن که در علم و عمل بر همه استاد آمد

(دلــبر ماســت که با حُســن خـــداداد آمد)

هــمـه آیــات خدا در پــی تفســـــیر تـــو اند

آن دو تــا برق نگاه است که شمشیر تو انــد

ماه و خورشید دو قاب اند که تصویر تو اند

جزر مد ها هـــمه وابــسته به تکــبیر تو اند

 خشم و آرامش تو جزر و مد دریاهاست

دســــت چشــــمان تو کل سند دریاهاست

از دو تا قطره ی اشــــــک تو جهان غمناک است

خــــاک کــوی تــــو شــدن، آرزوی افـــلاک است

هر که از عشق تو مست است، حسابش پاک است

کیســت بــاور بکــند عالـــم تــو در خـــاک است؟

(در ازل پرتو حُسنت ز تجلی دم زد)

و خـــدا عشق تو را هم به گل آدم زد

وقتِ آن است که جام طربم را بدهی

به درت آمـــده ام تا رطبــم را بدهی

منتظر مانده قلم، شعر شــبم را بدهی

خوش حسابی بکنی و طلبم را بدهی

بنـــویسید که مــولام فقــــط یک نفر است

طلب شاعرتان گوشه ی چشمی نظر است

حسین صادقی